دکتر امیرعباس علی‌زمانی 

مفهوم «اصالت» در دوره مدرن به‌خصوص برای فیلسوفان اگزیستانس مورد توجه است و از وجوه مختلف به این مقوله پرداخته اند.
آیا معانی اصالت نزد فیلسوفان مدرن و اگزیستانس با دیگر مکاتب فلسفی متفاوت است؟
 فرق بسیار بنیادی دارد. در سنتهای فلسفی و حتی معنوی شما برمی‌گردید به امری که هست. هم در یونان باستان و هم در نزد فیلسوفان و عارفان ما مثل این است که ما «خودی» داریم که باید کشفش کنیم.  ما سالکیم، زائریم. چه در نظر مولانا چه در نظر  آگوستین قدیس و البته در متون دینی. در قرآن آمده است:«نَسُوا الله فَأَنسَاهُم أَنفُسَهُم: خدا را فراموش کردند، خدا هم خودشان را از یادشان برد» (حشر، ۱۹)، یا «نَسُوا الله فَنَسِیَهُم: خدا را فراموش کردند، خدا هم آنها را فراموش کرد»(توبه، ۶۷) یا «عَلَیکُم أَنفُسَکُم: بر شما باد مراقبت خویشتن»(مائده، ۱۰۵). این «خود» یک امر واقعی است. جلوه‌ای است از یک خود ازلی یا  فرشته ای که زمانی با او بوده‌ایم، ولی جدا شدیم. مثل کسی که خانه‌ای دارد، وطن و خانواده‌ای دارد، «خودی» ‌ و خاطراتی دارد و بعد، از اینها به غربت می‌افتد. 
همان درد فراق.
بله، از اینجا مفهوم نوعی فراق مطرح می‌شود، نه پرتاب‌شدگی آن گونه که در اگزیستانس مطرح است. مثل اینکه معشوقی داریم و گمش کرده‌ایم و اکنون به دنبالش می‌گردیم. رنج ما این نیست که می‌خواهیم معشوقی انتخاب کنیم یا بیافرینم، بلکه یک معشوق هست، گنج هست، خانه هست، ولی گمش کرده‌ایم، اینجا داستان «کشف» است؛ بنابراین به یک معنا می‌توان گفت ما خود را نمی‌سازیم، کشف می‌کنیم، غبارها و حجاب‌ها را کنار می‌زنیم، عوارض و موانع را کنار می‌زنیم و سالک هستیم و غایتی داریم. اینکه آدمها با هم متفاوتند، صحیح است، ولی یک نوع ارتباطی هست. 
اتصالی بی‌تکیّف، بی‌قیاس
هست رب‌الناس را با جانِ ناس
مولانا در جایی می‌گوید: 
همچو میل کودکان با مادران
سرّ میل خود نداند در لبان
پس حقیقتی هست که ما به سویش حرکت می‌کنیم. 
این موضوع در متون معنوی بارها آمده است؛ در دنیای جدید چه اتفاقی افتاده است؟
چیزی که در دنیای جدید اتفاق افتاده، فروریختن منابع اصالت است. به تعبیری که مطرح می‌کنند، ایدة اصالت به این مفهوم جدید، بعد از داستان «مرگ خدا» مطرح می‌شود، مرگ خدای نیچه! بعد از اینکه ما با جهانی کر و کور روبرو هستیم و دیگر چیزی به نام ارزش‌های ذاتی و ضدارزش‌ها نداریم، قهرمان واقعی و ضد قهرمان نداریم؛ آن کوه قاف و سرچشمه را نداریم. 
در دوره جدید آدمها راهشان مختلف است، ولی به هر حال باید به سوی آن سرچشمه بروند، اما دیگر آن سرچشمه وجود ندارد! نه الگویی هست، نه ارزشی به تعبیری که کاتینگهام در کتاب معنای زندگی می‌گوید: منابع معنا از بین رفته است. تکیه گاه‌ها از بین رفته. قوانین جامعه هم حتی دیگر نمی‌تواند آن اصالت را داشته باشد. عقل هم که تنها چیزی بود که برای انسان باقی مانده بود، در دوره مدرن، بعد از هیوم و بعد از نقادی‌های کانت، حجیّت و اعتبارش زیر سؤال رفت؛ بنابراین در دوره جدید با اصالت سوبژکتیو روبرویم، اصالت اینجا از صنف آفرینش است،‌ در حقیقت با یک نوع جعل روبرو هستیم نه کشف؛ یعنی هر کسی باید قصه زندگی خودش را بنویسد. نه اینکه از پیش قصه‌ای دارد. یک وقت شما می‌گویید ما خانه‌ای و مسیری داریم که باید پیدا یش کنیم؛ ولی حالا می گویند اصلا خانه‌ای وجود ندارد، هر کسی باید خودش خانه‌ای برای خود بسازد و طبیعتاً این معنای از اصالت کاملاً نسبی و فردمحور می‌شود و  مجعول است نه مکشوف و کاملاً سیال است. 
وقتی می‌گوییم کسی به چیزی رسیده، یعنی یک واقعیتی هست و او به آن رسیده است. 
نه، در دوره مدرن دیگر چیزی به نام رسیدن نداریم. در اینجا در واقع ساختن و خراب کردن است، آفرینش است؛ مثلاً در رمان «تهوع» (نوشتة سارتر)، روکانتن سعی می‌کند با واقعیت هستی روبرو شود و پوچ بودن هستی و پوچی و نامعقول بودن خودش و زیادی بودن خودش و هستی را قبول می‌کند. سارتر به گونه‌ای تصویر می‌کند که روکانتن پیشینه‌ای ندارد که بر او تأثیر بگذارد و خودش می‌فهمد که با آزادی مطلق، باید مسئولیت را بر دوش بگیرد و با اضطراب ناشی از این مسئولیت و آزادی روبرو شود و خوب طبیعتاً با موقعیت کاملاً متناقضی روبروست. در «طلب»، اصالتی است که هرگز نمی‌تواند به آن برسد. 
سارتر در اثر دیگرش به نام «کودکی رهبر» داستان لوسین را مثال می‌زند که دقیقاً برای اینکه به این اضطراب وجودی گرفتار نشود و بارِ آزادی را بر دوش نکشد (چون وقتی انسان پایش به جایی بند نباشد، دچار وضعیت ژله‌وار و اضطراب می‌شود)، برای دچار نشدن به این وضعیت، از آزادی می‌گریزد و ایمان بد را انتخاب می‌کند. «ایمان بد» دقیقاً یعنی اینکه من به دلیل نتایج آزادی که اضطراب و دلهره است، نقشی را برای خودم تعریف می‌کنم و خودم را در آن نقش تقلیل می‌دهم. لوسین همین کار را می‌کند؛ یعنی می‌گوید من می‌خواهم مثل پدرم مدیرکارخانه شوم و کار کنم، ازدواج کنم و رئیس باشم و اوج آرزویی که دارد، سعی می‌کند زندگی مسئولانة آزادی را که هر لحظه اش را باید بیافریند، رها کند. نهایتش می‌خواهد تصمیم بگیرد سبیل بگذارد به جای جستجوی اصالت، مثلاً فاشیست بشود که تعریف مشخصی داشته باشد!
این معنا از اصالت با برداشت سنتی بسیار متفاوت است.
بله، این معنا را  نباید با تعریفی که در دوران سنت و در تفکر معنوی هست، یکی بگیریم. مسئله «معنا» نیز همین طور است. آنجا با کشف معنا روبرو هستیم، در حالی که در دنیای جدید در دنیای مابعد نیچه‌ای، با جعل معنا  سروکار داریم. آنجا معنای واحد و کلان روایت داریم، اینجا هر کسی خودش به تنهایی با این موقعیت مواجه می‌شود و قصه خودش را می‌نویسد.  یکی از مواردی که در بحث اصالت هست، این است که اساساً ما نمی‌توانیم داوری کنیم و معیاری برای داوری وجود ندارد. حتی از این بالاتر نمی‌توانیم الگو داشته باشیم. در این معنای اگزیستانسیال، چرا؟ چون معنای الگو یعنی کسی که مثل آیینه است که می‌توانیم از  او تبعیت کنیم. اساساً تبعیت در اینجا معنایی ندارد.
برای همین این فیلسوفان با هم خیلی فرق دارند. در اینجا ما به هر حال نوعی ذات گرایی را می‌پذیریم، در حالی که در اصالت به معنای جدیدش، واقعاً هیچ نوع ذات‌گرایی را نمی‌توان پذیرفت. در آنجا از نسبی‌گرایی فاصله می‌گیریم، ولی در معنای جدید کاملاً با یک جهان پلورال، نسبی و متفرق روبروییم و اینکه هر کسی داستان خودش را می‌نویسد؛  لذا زندگی با رمان خیلی مشابهت پیدا می‌کند.
پس به همین جهت فیلسوفان اگزیستانس برای تبیین دیدگاهشان به سمت داستان رفته‌اند. مگر در رمان و نمایشنامه چه ویژگیی است؟
 فضای رمان با فضای خلأ خیلی متناسب است. یکی از آثاری که در بحث اصالت مورد توجه قرار گرفته کتابی است که دنی دیدرو نوشته به نام «برادرزاده رامو». دیدرو جزو اصحاب دائرۀ المعارفی بود که دالامبر تأسیس کرده بود. در نهضت روشنگری «اصحاب دائره‌المعارف» خیلی بحث داشتند. دیدرو شهرت ادبی عجیبی پیدا کرد و به خاطر نمایشنامه‌ها و مقالاتی که در دائرۀ‌المعارف می نوشت، یکی از شخصیت‌های تأثیرگذار بود. کتاب «برادرزاده رامو» که مورد توجه هگل هم قرار گرفته، یکی از آثاری است که برای اولین بار صمیمیت و صداقت را به چالش می‌کشد و گفتگویی است بین رامو و عمویش فیلیپ رامو موسیقیدان فرانسوی و شخصیتی به نام فیلسوف که راوی داستان است. برادرزاده رامو بیشتر شبیه کولی است که از ریاکاری جامعه آگاه است و نسبت به معیارهای دوگانة جامعه‌ای که پر از تظاهر است، واکنش نشان می‌دهد و چهره این ریاکارها را مثل حافظ آشکار می‌کند. در عین حال خودش هم در همین جامعه زندگی می کند و ترکیبی از زیرکی و پلیدی است.
هگل در «پدیدارشناسی روح» در بخشی از قسمت فرهنگ، از این اثر نام می‌برد. دلیل علاقه هگل این است که می‌گوید این کتاب ارزش‌های دوگانة بورژوازی را فاش می‌کند و این آگاهی که برادرزاده رامو به آن رسیده، این آگاهی از هم پاشیده یکمرتبه تکامل یافته‌ای است از آگاهیی که کسی پیدا می‌کند نسبت به اینکه این جامعه چقدر دوگانه است و چقدر ارزش‌هایش دوگانه است و چقدر مردم با این ارزش‌های دوگانه زندگی می‌کنند و اساساً وفاداری به این ارزش‌ها چقدر ریاکاری و تظاهر پدید می‌آورد. می‌گوید  برادرزاده رامو به اصالت نزدیکتر است تا آن جناب فیلسوف که خودش را طرفدار حقیقت می‌داند! 
فیلسوفان اگزیستانس و حتی در دوره رمانتیسیسم و قبل از آن، وقتی می‌خواهند راجع به اصالت حرف بزنند، نمی‌توانند از زبانی مستقل استفاده کنند، در حالی که احتیاج به زبان تازه‌ای داشتند که بتواند اصالت را ترسیم کند.  زیباترین قسمت آثار این فیلسوفان، آثار ادبی آنهاست که آرای فلسفی‌ خود را در قالب آثار ادبی بیان کرده‌اند.
مهمترین چیزی که در این آثار مطرح می‌شود، چیست؟
 اینها معمولاً تقابلی بین «زندگیِ هر روزی» و «زندگی اصیل»، یا انسانِ هر روزی و انسانِ اصیل قائل می‌شوند. در زندگی هر روزی اکثر مردم در اکثر زمان‌ها و مکان‌ها در قالب کلیشه‌هایی تکرار هم هستند. مثل اینکه همه‌شان به قول مولانا:
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
در واقع مثل اینکه آدمها تکرار  یکدیگرند. به تعبیر نیچه: همچون رمه‌ای که وقتی گوسفند اولی می‌پرد، همه به دنبالش می‌پرند. در واقع همه به هم نگاه می‌کنند و از هم تقلید می‌کنند. قضیة آن زاهد خردار در مثنوی:
 خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت بر  این تقلید باد!
منظور، تقلید در نحوة زیستن است. «زندگیِ هر روزی»، زندگی معطوف به نیازهای جزئی است،  همین که حقوقی و خانه و زن و بچه ای داشته باشند و سری در میان سرها دربیاورند و نامی در میان نامها داشته باشند، بعضی از روزها بروند تفریح، دقیقاً روندی که هر روز یک فرد تکرار می‌کند و همه تکرار یکدیگر هستند. زندگی هر روزی زندگی در یک مدار بسته است، زندگی به تبع عادات و عرف است. عقل عرفی است و زندگی به تبع قوانین اجتماعی است. 
هایدگر سیطرة داسمن را مطرح می‌کند. «منِ نامتغیر» یا «منِ غیرمنتشر»؛ مثل اینکه همه می‌خواهند از کسی تقلید یا اطاعت کنند. آن انسان، موفق است، انسان نُرم است. و کسی هم نمی‌داند آن کیست، و همه مثل اینکه تحت این دیگری غیرمعین هستند و آن، قالب‌های خودش را بر همه تحمیل می‌کند. این دیگری ممکن است حزب باشد، رسانه باشد، باورهای جامعه و فرهنگ کلیشه‌ای باشد، به هر حال یک امر بیرونی و سخت و صلب است. این «زندگی هر روزی» است که چون در یک مدار بسته می گردد، به تکرار منجر می‌شود و تکرار به ملال و  ملال به رنج.
اساس در این زندگی، رسیدن به قدرت و ثروت و لذت است که البته با رنج همراه است. وقتی هم که فرد به آن می‌رسد، باید بتواند حفظشان کند. اگر از دست بدهد،با رنج از دست دادن مواجه می شود و اگر حفظش کند، با رنج تکرار و ملال روبروست. فیلسوفان اگزیستانس این موضوع را با زبان‌های مختلف بیان می‌کنند و می‌گفتند چگونه می‌توان از این وضعیت بیرون آمد. اصالت به معنای بیرون آمدن از زندگی هر روزی است. 
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی